عيد مردماست ديو گله داره

 

عيد مردماست ديو گله داره
دنيا مال ماست ديو گله داره
سفيدي پادشاست ديوگله داره
سياهي روسياست ديو گله داره

 


امشب تو شهر چراغونه خونه ديوا داغونه
مردم ده مهمون مان با دامب دومب به شهرميان
داريه و دمبك مي زنن ميرقصن و ميرقصونن
عيد مردماست ديو گله داره
دنيا مال ماست ديو گله داره
سفيدي پادشاست ديوگله داره
سياهي روسياست ديو گله داره


دنياي ما قصه نبود پيغومه سر بسته نبود
دنياي ما عيونه هركي مي خواد بدونه
دنياي ما خار داره بيابوناش مار داره
هركي باهاش كارداره دلش خبر،دار داره
دنياي ما همينه بخواي نخواي اينه

 

عيد نوروز بر تمام دوستان عزيزم مبارک باد.

کافکا در ساحل

 

کافکا در ساحل  

 

رمان کافکا در ساحل در سال 2002 به ژاپنی منتشر و در سال 2005 به انگليسی ترجمه شد.هاروکی

موراکامی در سال 2006 برای همين رمان برنده جايزه فرانتس کافکا شد.وی به گزارشگران گفت:خواندن

آثار کافکا تا اندازه ای نقطه شروعی شد برای من به عنوان رمان نويس.

موراکامی در همين سال نامزد دريافت نوبل ادبی هم شد.

نگاه کلی اين کتاب،کافکا در ساحل،و شخصيت کافکا تامورا همان طور که در جاهايی از کتاب هم اشاره

شده،تا حدودی تحت تأثير تراژدی های يونان و بخصوص نوشته های سوفکل و سرنوشت اوديپوس

است.

در واقع گناه به دست شخص،اما به اراده خدايان انجام ميشود.انسان حتی اگر از سرنوشت خود با خبر

باشد،او را راه گريزی از آن نيست.اگر تو از سرنوشت فرار کنی،اين سر نوشت است که به دنبال تو خواهد

آمد.همانگونه که کافکا تامورا پسر بچه 15 ساله از سرنوشت خود که به پيش بينی پدر،کشتن او و هم

خوابگی با مادر و خواهر ،فرار می کند ولی سر نوشت او را دنبال می کند.گويا فرارش به آن نقطه خود

جزئی از این بازی بوده!

کافکا در جستجوی حقيقت است،ولی آنچه به شدت از آن گريزان است سر راهش قرار می گيرد و

در نهايت تقدير قالب است و او در نهايت به آن تن می دهد.

رمان کافکا در ساحل از طريق نشر بازتاب نگار با قيمت 7500 تومان در اختيار علاقه مندان قرار گرفته.

اما گويا ژاپنی ها در تکنولوژی برای گسترش ادبيات خيلی قوی تر

هستند تا خود ادبيات و هنر!

مرگ قسطی

 

--"مردن مفت و مجانی نيست!بايد با کفن خوشگل مصور به قصه های گلدوزی شده خدمت عزرائيل برسی.نفس آخر کلی کار مي برد،سئانس آخر سينماست!همه از اين خبر ندارند!بايد به هر قيمتی که شده از خودت مايه بگذاری!من به زودی آماده می شوم...آخرين بار صدای قلبم رو می شنوم که يک تلپ شل و ول می کند...بعدش تولوپ...بعد آئورتش تکان می خورد...انگار توی يک آستين کهنه...بعد تمام.بازش می کنند ببينند توش چه خبر است...روی ميز مورب...اما ديگر از افسانه قشنگم خبری نيست،همين طور از سوت سوتکم...حضرت عزرائيل همه اش را برداشته و برده...به اش می گويم جناب عزرائيل، اول قصه شناس دنيا شماييد!"

 

*چند روز پيش رمان مرگ قسطی اثر لويی فردينان معروف به سلين،نويسنده فرانسوی رو خوندم و حيفم آمد که

در مورد آن برای دوستان و خوانندگان وبلاگم اطلاع رسانی نکنم.توصيه ميکنم علاقه مندان به ادبيات داستانی حتماً اين اثر رو مطالعه کنن.

هرگز هيچ نويسنده اي به اندازه سلين تا اين حد صراحت و حتی خشونت سازمان يافته مداوم در رابطه با خواننده به خرج نداده است.خشونتی که نقشی اساسی در برقراری رابطه اي کاملا تازه و بسيار بار آور با خواننده دارد،و در نهايت عميقا عاطفی ميشود.

سلين خود سبکش را رويای بيداری و شيوه اش را انتقال واقعيت به حيطه هذيان ميدانست.

--"احساس و شور اگر با مقدار زيادی آنارشی همراه نباشد چندان ارزشی ندارد.نه به خاطر اصول،بلکه به اين خاطر که در دنيای فاسدی زندگی ميکنيم،متأسفانه همه روشنايی مال جاهای ممنوع است."

سلين معتقد بود که ادبيات از بيان همه بدی های نهاد بشر طفره رفته است و نويسندگان مصرانه در کار آن بوده اند که انسان را خيلی بهتر از آنچه هست بنمايانند.

قسمت های کوچکی از متن رمان را برای آشنايی بيشتر با سبک نوشتاری سلين در زير می آورم.

 

--"ترجيح می دادم با رختخوابم کلنجار بروم،همه ملافه هايم را بجوم و بخورم تا گرفتار نورا يا هر زن ديگری بشوم!من ديگر فهميده بودم که  هوس زن مايه معطلی است!فهميده بودم تمنا هاشان آدم را اسير می کند!از راه به در می برد!ورطه...گودال،همين...برای همين می افتادم به جان خودم،خودم را سرکوب می کردم،تنهايی از همه بهتر بود...بله...!احساسات بازی و حرف های قشنگ قشنگ را بريز دور!..اه!اعتراف و دوستت دارم!...!عاشقتم! وای! آن هم به کسی که پدرت را در می آورد...آخ! اوخ! نه من که نيستم!همين طوری خوشم،راحت!...تنهايی،بی درسر!اين را من از بچگی فهميده بودم! احساسات بی احساسات! وللش! بزن به چاک!...خودت را بچسب و بقيش را بی خيال!خلاص!...

من يکی دلم نمی خواهد کارم به اين بکشد که برای يکی غش کنم!...آه و ناله سوزناک،نه!!"

--"آنقدر عجله داشتيم که من توی همان شلوار خودم را سبک می کردم.اصلاً من تا سربازی هميشهکونم گهی بود،بس که عجله داشتم."

--در پايان حيفم آمد که از ترجمه روان و زيبای آقای "مهدی سحابی" يادی نکنم.همه ميدانيم که ترجمه به زبان محاوره ای کوچه و بازار که اصطلاحات خاص خودش را دارد که در هيچ فرهنگ لغتی يافت نمی شود بسيار مشکل است.و اين چيرگی و تسلط مترجم به زبان محاوره و عاميانه هر دو طرف را می طلبد،که ايشان به خوبی از پسش بر آمده اند.به طوری که خواننده خود را در محيطی کاملا آشنا و وطنی حس می کند.

 چاپ سوم اين اثر توسط نشر مرکز با قيمت 9800 تومان(انصافا يه کم زياده،هر چند

می ارزه!!)به علاقه مندان عرضه شده است.

 

 

!!هی فلانی ببين نکبت از در و ديوار داره ميباره

 

بعضی وقتا آدم از دهن ديگران حرفيو ميشنوه که يک نوع حالت ارضاي درونی بهش ميده،خنک ميشه،کيف

ميکنه،اشک تو چشماش جمع ميشه،ميبينه اين حرف خودشه،درد دل خودشه و همين بر دردناک بودن

قضيه اضافه ميکنه!

اما باز يه جای خوشحالی داره که ميدونی يه نفر ديگه هم هست که درد تو رو درک ميکنه  ميدونه چی

می کشی.

من اين مطلب رو که به صورت نامه يه نفر به دوستشه رو خوندم،هر چند ممکنه برای ما که توی اين معرکه

هستيم عادی باشه و عادی شده باشه!! اما با خوندنش آتيش ميگيريم.به عمق فاجعه پی ميبريم.گويا

عادت کرديم که بقيه بهمون گوشزد کنن که :هی فلانی ببين نکبت از در و ديوار داره ميباره!!

اونوقت حس کنجکاويمون تحريک بشه و يه نگاهی به اطراف بکنيم.

از همه کسانی که به وبلاگ من سر ميزنن،عاجزانه ميخوام که وقت بزارن و اين مطلب رو بخونن.
ادامه نوشته